۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه



اولين چيزی که بعد از ديدن اين عکس به ذهنم رسید اين بود که چرا ما به اين روز افتاديم؟
به راستی چرا؟
ايا مشکل پادشاهانمان بودند يا خودمان؟
ايا اسلام بود يا زرتشت؟
ما کسی بوديم که اوازه ما به گوش دنيا رسيده بود.
اوازه ای که هنوز هم هست.
مگر نه اين بود که وقتی کورش بزرگ بابل را گرفت به هيچکسی اسيب نرساند که هيچ تمام حق و حقوق آنان را به آنها داد.
مگر نه اينکه منشور حقوق بشر را ما به جهان هديه داديم؟
پس چرا اکنون ما در ميان جهانی که مملو از گفتار نيک پندار نيک و رفتار نيک کرديم هيچ جایی نداريم؟
پس چرا اکنون خودمان از ان بی نسيبيم؟
********

اينها سؤالاتی بودند که به ذهن من رسيد و در پی جواب آنها هستم تا پيدا کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

کفر نمیگویم

خدایا کفر نمیگویم
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بیآنکه خود خواهم، اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی زعرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
دكتـر شريعتـی