۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

عاشق نشدی زاهد دیوانه چه میدانی


عاشق نشدی زاهد دیوانه چه میدانی
بر شعله نرقصیدی پروانه چه میدانی

من مست می عشقم و ز توبه که بشکستم
راهم مزن ای عابد میخانه چه میدانی

لبریز می غمها شد ساغر جان من
من دیدی و بگذشتی پیمانه چه میدانی

یک سلسله دیوانه افسون نگاه او
ای غافل از آن جادو افسانه چه میدانی

تا چند فریب خلق با نام مسلمانی
سر بر سر سجاده می خوردن پنهانی

عاشق شو و مستی کن ترک همه هستی کن
ای بت نپرستیده بتخانه چه میدانی

تو سنگ سیه بوسی من چشم سیاهی را
مقصود یکی باشد بیگانه چه میدانی

روزی که فرو ریزیم بنیاد تاسف را
دیگر نه تو می مانی نه ظلم و پریشانی

هما میرافشار

هیچ نظری موجود نیست:

کفر نمیگویم

خدایا کفر نمیگویم
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بیآنکه خود خواهم، اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی زعرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرماخیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
دكتـر شريعتـی